مهرورزان زمان های کهن ، هرگز از خویش نگفتند سخ
●▬ஜ۩ دست های پر از خالی ۩ஜ▬●
تنهایی ام را...دوست دارم...بوی پاکی می دهد


مهرورزان زمان های کهن ، هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که" تو" یی

بر نیاید دگر آواز ز "من"

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هر چه میل دل دوست ،

بپذیریم به جان،

هر چه جز میل دل او ،

بسپاریم به باد

 

آه

باز این دل سرگشته من

یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،

خنده می زد " شیرین" ،

تیشه می زد "فرهاد"

نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،

نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد .

کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است

عشق در جان کسی ریختن است

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است .

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین ،

بی نهایت زیباست :

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی .

تب و تابی بودت هر نفسی .

به وصالی برسی یا نرسی

سینه بی عشق مباد ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط ★ --❤رحمت الله❤--★

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی