تعریف عشق
●▬ஜ۩ دست های پر از خالی ۩ஜ▬●
تنهایی ام را...دوست دارم...بوی پاکی می دهد

ع ش ق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند باید"ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده"

پیرمردغمگین شد گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمردگفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمیخواهم دیرشود.پرستاری گفت: خودمان به او خبر میدهیم.پیرمرد با اندوه گفت:آخه.............

خیلی متاسفم او آلزایمردارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته و بغض آلود، به آرامی گفت: امامن میدانم که او چه کسی است و قلب شکسته و نیمه جانم فقط بخاطر وجود او می تپد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 29 / 1 / 1390برچسب:تعریف عشق,
ارسال توسط ★ --❤رحمت الله❤--★

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی